باز شب شد یاد تو در من موج می زند باز شب شد من خاطراتت را زیر و رو می کنم برایم سخت می گذرد از آنچه فکر میکنی سخت تر باز شب شد و من باز تو را در دل می ُسرایم تو را واژه به واژه می ُسرایم تو را خط به خط می خوانم از ُسرخی لبت گرفته تا آن چشمان زیبایت تنها در خلوت اتاق با هر چیزی می شود حرف زد با میز با گل های شمعدانی با هرچه که هست اما من دیوانه ام میان این همه هست با تو حرف می زنم که نیستی نزدیک تر بیا دوست داشتنت را بر دهانم بگذار لبخندی بر گونه های خورشید بپاش با چشم هایت نوازشم کن نزدیک تر بیا تکرار کن مرا می خواهم لبانت را مزه مزه کنم عشق با تو شیرین است تو قند مکرری میخواهم نهایت ؏شـق را در تو بجویم در هواے تو در آغوش تو و شاید همینجا در قلب تو فکر نکن زمستان انتهای عاشقانه هاست من از تو نمی گذرم و تمام سال عاشقانه هایم را وقف علاقه ات می کنم تا باورت شود عشق را تنها از چشمان تو می خواهم شبم به فکر که شاید تو را به خواب ببینم زهی تصور باطل که بی تو خواب ندارم تو با عشق مو نمی زنی درست شبیه سیبی که از وسط دو نیم شده است ولی نه تو شیرین تری خوش آب و رنگ تر وسوسه آلودتری و تنهاتر از من سایه ی دختری ست با شاخه گل سرخی خشک شده در گره ی مشتهای لرزانش که هر شب کافه های شهر را به دنبال تو میگردد که سالها پیش آرزوهایش را در مردمک چشمانش جا گذاشته
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|