هرگز این قصه ندانست کسی آن شب آمد به سرای من خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود مه دیگر با من بر سر مهر نبود
آه این دود مرا می فرسود
او به دل عشق دگر می ورزد
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد
بر سر دست کشید در کنارم نشست
بوسه بخشید به من لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شده
هوشنگ ابتهاج
:: برچسبها:
حافظ ,
|