گذر کردم عبور کردم برای ناهمواریهای دنیا به او شکایت کردم وبرای
خوبیهایش ذکر شکر برزبان اوردم گرچه هر بار کم می اوردم میگفتم
این نیز بگذرد من سوگوار اندوه جدایی هستم که جدا از هم نعمت
به حساب نمیاید بلکه تبدیل به نقمت میشود ولباسی را که سرنوشت
برایم بافت پوشیدم تارش از سکوت وپودش از تنهایی لباسی که انقدر
یقه اش تنگ بود که در ان احساس خفگی میکردم وهر روز دست به دامن
دوزنده اش میشدم تا گشادتر ببافد شاید به همین دلیل بود که خریداری
جز من نداشت ای کاش چشمانم را ببندم وبرای چند لحظه به اتفاقی که
دوست دارم فکر کنم تاوقتی چشمهایم راباز میکنم به همه ارزوهایم رسیده
باشم تانیازی به نبود ای کاش نباشد شبها به بغضهایم میگویم تحمل کن
ولی حریف انها نمیشوم خود را به خواب میزنم تاکاری به کارم نداشته باشند
وشب با همان بغضهاست که به خواب میروم
:: برچسبها:
دلنوشته چشمان بی فروغ,