ببینم از غزل در استکانم چای میریزی
تو را وقتی تصور میکنم بی چتر هستی
شبیهه شاخه ی یاسی که در باران دلاویزی
هوای هر دو سوی پنجره بعد از تو بارانی ست
دلم یکریز میبارد چه اقرار غم انگیزی
قدم هر جا که بگذاری بهم می ریزی انجا را
تو یک جغرافیای خاص داری زلزله خیزی
شبیهه بحث مرگ و زندگی یا مثل خون هستی
که محتاج تو هستم مثل یک زن دیالیزی
چه شبهای بسیاری تو را در خواب می بینم
که در آیینه به چشمهای خود گلاویزی
هنوز از شعرهایم بوی سیب می اید
و میدانم تو هم در خنده ات از سیب لبریزی
خزان خش خش که می ایی از ان یار دبستانی
برایم ای مرد پاییزی از خودت بیاور نامه ای چیزی
:: برچسبها:
شعر,