مادرم میگفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است
نمازش ترک نمیشود زیارت عاشورا میخواند روزه میگیرد
مسجد میرود خیلی پسر با خداییست لحظه ای دلم گرفت
در دلم فریاد زدم باور کنید منم ایمان دارم دستهای پینه بسته
پدرم را دستهای خدا می بینم زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی
در دلم عاشورا به پا میکند به صندوق صدقه پول نمی اندازم ولی هر روز
از ان دختر فال فروش فالی میخرم که هیچوقت نمی خوانم مسجد من خانه
مادر بزرگ پیر و تنهایم است که با دیدن من کلی دلششادمیشود
برای من تولد هر نوزادی تولد خداست و هر بوسه ای تجلی او
مادرم خدای من و خدای همسایه یکیست فقط من جور دیگری او را
می شناسم و به او ایمان دارم خدای من دوست انسانهاست
نه پادشاه آنها
:: برچسبها:
سخنان بزرگان,