سرزمین کلماتم تحت فرمان من است قصر پنهان من است
قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد
من معلم هستم گر چه بر گونه من سرخی سیلی یک درد درخشش دارد
آخرین دغدغه هایم این است نکند حرف مرا هیچکس امروز نفهمد اصلا
نکند حرفی ماند نکند مجهولی
روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست
من معلم هستم هر شب از آینه ها می پرسم به کدامین شیوه
وسعت یادم را بکشانم به کلاس بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق
غرق دریای تفکر بکنم با تبسم یا اخم با یکی بود و نبود زیر یک طاق کبود
یا کلاغی که به خانه نرسیدقصه گویی بکنم تک به تک یا با جمع بدوم یا آرام
من معلم هستم نیمکت ها نفس گرم قدمهای مرا می فهمند
بالهای قلم و تخته سیاه رمز پرواز مرا میدانند سیبها دست مرا می خوانند
من معلم هستم درد فهمیدن و من ماندن و مفهوم شدن همگی مال من است
:: برچسبها:
شعر,