برای گریه کردن شانه می خواهد ولی نیست
من آن مرغم که با پای خودم مشتاق دامم
طناب و اندکی هم دانه می خواهد ولی نیست
هدر شد قطره قطره عمر من مانند شمعی
صدای بال یک پروانه می خواهد ولی نیست
مگر این شاعر ولگرد رویاها چه خواهد؟
فقط خالی کنار چانه می خواهد ولی نیست
پدر جانم اذان خواندی به گوشم وقت میلاد
و حالا من دلم میخانه می خواهد ولی نیست
تبر بر دوش من سنگین شده ، طاقت ندارم
خلیل این زمان بتخانه می خواهد ولی نیست
مگر این دل چه می خواهد ز یار و دلبر خود
کمی با دیگران بیگانه می خواهد ولی نیست !
:: برچسبها:
مولانا ,