به هوا نیازمندم به کمی هوای تازه به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد به کمی قدم زدن کنار این دل و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان به کرانههای آبی تو فراتر از رویا باش در دلتنگی هایم جای بگیر بریز قدح بوسه را بر روی لب تب آلودم تا بنوشم و سرمست شوم از باده ی عشق و مستانه تهی شوم از این بغض بگذار باور کنم عشق را تاار و پودعشق همـــــہ ازبوے تنت لبریز است من بہ پیراهن تو و هوای تو حس حسادت دارم نمیدانم اگر موسیقی و چای وطبیعت را نداشتم اگر با نور و با گیاه و با کتاب حالم خوب نمیشد اگر پاییز و بهار و باران و برف را دوست نداشتم برای دلخوشی در خالیترین حالات ممکن جهانم به کدامین اتفاق چنگ میزدم و کدامین طعم و تصویر را بهانه میکردم و کدامین دلخوشیِ کوچک را در آغوش میکشیدم تا به خودم بقبولانم که زندگی هنوز هم زیباست
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|