باز صبح شدُ دوست داشتن تـ????????ـو با جان و دل آغاز شد هر روز صبح می اندیشم امروز با چه جمله اي برایت صبح بخیربفرستم يعني ميشود روزی بجای نوشتن برپیشانیت بوسه زنم وبگویم عزیزم صبحت بخیر میشود چشمانت آفتاب لبخندت زندگے توزیباترینصبحِجهانیکهدر ساعتِعشقطلوعمیکنی تـــــــو بہ اندازہ تمام نبودن هایت خاطرم را تسخیر ڪردہ ای و این یعنی هیچ فاصلہ ای قادر نیست بمیراند عشقے را ڪہ برایت درون قلبم پنهان ساختہ ام هیچ شنبهای بدون رنگ حضورت بخیر نیست تا کی بر خیال محالم تو را به قلبم بریزم کجا تنم را بکشم که عشقت نباشد ضربان قدمهایم تپش دویدن دارند یاری کن مرا در ضیافتی که عاشقانه پیدایت کنم نمی دانم از آفتابی نمی دانم آتشی گرمایت چه بی رحمانه شکنجه می دهد پر و بال مرا از این همه مستی فتح کن قله ی دل منظره ای زیبا بین گر بیداری لب تر کن کنار تو خانه ای خواهم ساخت و دفتر شعرم را تا ابد خوشنویسی می کنم حالا بگو تو عاشقی یا من وقتی اسمم در مه دلپواسی گم شد زندگی در حقیقت مثـل قهـوه اسـت سیاه تلخ و داغ اما میشه توش شیر ریخت تا روشن بشه میشه توش شڪر ریخت تا شیرین بشه و میشه ڪمی صبـر ڪرد تا خنڪ بشه
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|