جرعه ای از اب پاک وزلال ان نوشیدم وبه ماهیهایی که لباس هایی از پولکهای زیبا برتن داشتند
چشم دوختم اما به هنگام نسیم سبکبالی همچون اسب سپید مرا به دوش خود نشاندبه کنار دریایی
بی کران وابی برد که انگار اینه ای بوددر برابر اسمان وپرستوهای دریایی بروی سر انان اوازرقص
پریان دریایی را می خواندند دلم گرفت گریستم وروح منم همچون افق مغرب اسمان خود الود گم شد
اسمان چنان سرخ شده بود که گویی داغ تمام غرق شدگان دریا را بر دل داشت خورشید دیگر دیده
نمیشود دریا ان را در کام خود فرو برده بود وبدست فراموشی سپرده بوددراین هنگام که در افکارم
همچون پرنده ای پرواز می کردم ماه ان عروس سیمین اسمان به حجلگاه خود قدم گذاشت
سبدی را که با گلهای یاس بافته بودم به میان دریا افکنده بودم ارام ارام از دیدگانم محو شد
فقط بوی دلاویز گلها ونسیم دریا به مشامم رساند خطاب به نسیم گفتم چه میشودکه
انسان نیز بی کرانه باشددر پاسخ گفت مگر میشود بیکرانه بود
:: برچسبها:
دلنوشته لحظه قرار عاشقی ,
|