سحری چو آفتابی چو درون خود بر آیم
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگی ها
تو بخواه تا به سویت ز هوا سبک تر آیم
همه تلخی است جانم تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکر آیم
من اگر برای سیبی ز بهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون به بهشت دیگر آیم
تب با تو بودن آن سان زده آتشم به ارکان
که ز گرمی ام بسوزی من اگر به بستر آیم
غزللی چنین غزالا که فرستم از برایت
صله ی غزل تو حالا چه فرستی از برایم
صله ی غزل به آیین نه که بوسه است و بالین
نه که بار خاص باید بدهی و من در آیم
تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان
که من این ره از تو باشی به سرای با سرآیم
حسین منزوی
:: برچسبها:
حافظ,