دریافتم باید باید بایددیوانه وار دوست بدارم **یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه وسکوت **اکنون نهال گردو قد کشیده
که دیوار را برای برگهای جوانیش معنی کند**از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد **تنها تر از تو کیست پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند این انفجارهای پیاپی **وابرهای مسموم آیا طنین آیه های مقدس هستند
ای دوست ای برادر ای همخون **وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتل عام گلها را بنویس
همیشه خوابها از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند ومی میرند
من شبدر چهار پری را می بویم **که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا دختری که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم
حس میکنم وقت گذشته ست حس میکنم لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان
من ودستهای این غریبه غمگین حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربان یک جسم زنده را بتو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد
حرفی به من بزن من در پناه پنجره ام
(فروغ فرخزاد)
:: برچسبها:
حافظ,