شب ها کنارم بنشین از دنیایت برایم بگو از قرارهایی که می گذاری و از حساب و کتاب هایی که می کنی من هم برایت قهوه می ریزم و لحظه شماری می کنم حواست پرت شود اشتباهی نگاهم کنی و از دهانت بپرد بگویی راستی حال تو خوب است و مرا ببوس با گل سرخی که شبنم روی آن نشسته با لبهائی گرم چون گرمای آفتاب اول صبح از زمین برخیزانم با عشق همچنان که دست هایت سرزمین تنم را کشف می کنند جهانم را فتح کن و فرمانروایم باش من تو را دوست دارم چون سفر نخستین با هواپیما بر فراز اقیانوس چون غوغای درونم لرزش دل و دستم در آستانه ی دیداری در قشنگ ترین نقطه جهان تو را دوست دارم چون گفتن شکر خدا زندهام خوبِ من هیچ میدانی وقتی که نگاهت میکنم پُر از خنده ام قلبم می خندد روحم میخندد چشمانَم امّا از شوقِ دیدنت عمیقاً می خندند خلاصه اش کنم در من هر چه هست سراسَر خنده می شود و بس شب و دلتنگی و من عجب شاهنامه ای خدا کند آخرش خوش باشد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|